دم به کله می کوبد
و شقیقه اش دو شقه می شود
بی آن که بداند حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق!
زنده یاد حسین پناهی
قصه این است که در درون خود گم شده ام؛ در پوست خود نمی گنجم؛ نمی توانم با احساس رضایت به دوردست ها خیره شوم؛ نگاه های نگران و دلواپس اطرافیان قابل تحمل نیست؛ در دلم کسی فریاد می زند، صدایش به جایی نمی رسد. از درونم یکی بر می خیزد، اجازه می گیرد و می گوید یک آهنگ درخواستی پخش کنید؛ از هر که باشد، ولی ...
هنوز درب این وبگاه تخته نشده؛ هنوز زنده ام؛ هنوز بیش از گاهی، از زیستن خود دچار اندوه می شوم؛ اندوهی ناگفتنی ...
قرارمان به حوالی همین روزهای داغ دموکراسی!